بازگشت ومپایر ! ! !
بازگشت ومپایر ! ! !
اینجا 1 ومپایرررر با قانون های خودش زندگی می کنه . . .
سپیده دم بود ؛ چیزی ب صبح نمانده بود.میان آن دشت وسیع و تقریبا خالی از سکنه مردی راه میرفت...بدون توجه ب اطرافش فقط میرفت و ب گذشته اش تا الآن فکر میکرد...مسافت کمی را نیامده بود ؛ اما خسته نبود...انگار فقط دلش میخواست راه برود...آنقدر گام های نه چندان آرام برداشت که دیگر خسته شد...فقط در جستجوی سرپناهی بود.او آن منطقه را خوب میشناخت...آخر،اولین باری نبود که آنجا قدم میزد.میدانست که در همان اطراف مسافرخانه ی کوچک و صمیمی ای وجود دارد.تمام کارکنان مسافرخانه او را میشناختند.........بار دیگر ب آنجا رفت ؛ روی یک صندلی قدیمی چوبی نشست و فقط با صدای غمناک اما گیرایش گفت:"من نوشابه میخواهم.!" همه ب این وضع عادت کرده بودند....لیوان نوشابه اش را برداشت و ب آرامی شروع ب نوشیدن کرد.....خسته بود،زخمی،شکسته و دل بریده... صحبت های دو مرد جلوی میزی که تقریبا پشت سر او قرار داشت توجهش را جلب کرد ؛ ناخواسته میشنید "شنیدی؟! میگن یه مردی از اردوگاه فرار کرده....که با خودش راز معبد'سینیت'رو داره !" مرد خسته (جک؛معروف ب جک مرموز) خوب میدانست آنها درباره چه صحبت میکنند.آرام با افسوس نیشخندی زد...دو مرد پشت سرش متوجه نیشخندش شدند.یکی از آنها که جسور تر و تندخوتر بود داد زد : "چی شده؟ فکر کردی ما احمقیم؟ ب نظرت خیلی مسخره بود؟"......جک جوابی نداد....باز هم فریاد از آن مرد تند مزاج (که بسیار ناپاک زندگی کرده بود!) بلند شد:"جواب بده ترسو! چرا ساکت شدی؟".....تمام مسافرخانه متوجه آنها بود.....جک بلند شد ؛ پول نوشیدنی اش را حساب کرد و ب سمت در رفت...آن مرد خشمگین که گویی دنبال نزاع میگشت یقه اش را گرفت و کشید که ناگهان قسمتی از لباس جک پاره شد ؛ مرد تندخو نشان معبد سینیت را کنار سینه اش دید..همه شگفت زده شدند...شخصی از میان دیگر مردم با حیرت داد زد : "خودش است...! او...او تنها کسی ست که راز نشان سینیت را پیدا کرده !" جک در میان حیرت تمام مردم آن مسافر خانه فقط در را باز کرد و رفت....که ناگهان از مسافرخانه دادی شنید. "بگیریدش...اون همه چی رو میدونه!" جک تنها راه فراری که داشت قدرتی بود که از معبد سینیت با خود آورده بود................

نظرات شما عزیزان:

سارا
ساعت20:09---24 دی 1391
ای بابا ومپایر!چرا دیگه بهم سر نمی زنی؟دلم برات تنگ شده.از خودت بیشتر بگو...دختری یا پسر؟چطور شد که خون آشام شدی؟!منتظرتما!
پاسخ: OK


sara
ساعت23:41---22 دی 1391
از دست تو!حالا ومپی جون چرا این قدر جنایی حرف میزنی؟مظنون دیگه چه صیغیه ایه؟!اما ازت خوشم اومد.تاحالا با یک ومپایر این قدر حال نکردم!اما وقتی تصورشو می کنم یه خرده ازت می ترسم!
پاسخ: در توضیحات وبلاگم درج کردم که : من خون آشامی هستم که ترسناک نیست ! من عاااااشق چیزای جنایی هستم ! ب هرحال فراموش نشه منم 1 زمانی انسان بودم !


sara
ساعت20:52---22 دی 1391
بابا بی خیال ومپی جون!یعنی تو شاهرخ استخری رو نمی شناسی؟!با همه آره با ما هم آره؟!اما داره ازت خوشم میاد آدم باحالی هستی.میخوای باهم دوست بشیم؟!شاید فهمیدم پشت اسم ومپایر،چه کسی پنهان شده!
پاسخ: بخدا نمیشناسمش....البته ب 1 نفر مظنونم.....!


sara
ساعت15:45---22 دی 1391
سلام.اولا مطمئنم که پسری.دوما پشه هم خون آشامه! سوما آپم.بپر بیا
پاسخ: نه من ومپایرم...ومپایر دیگه مختص مثلا انسان هاست ! اومدم.........


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط Astride Vampire